بایگانی ماهانه: سپتامبر 2013

درخواست نسرین ستوده از روحانی برای استیفای حقوق شهروندی بهائیان

استاندارد

e126

نسرین ستوده، وکیل دادگستری و زندانی سیاسی نامه‌ای به رئیس‌جمهور نوشته است. خانم ستوده در نامه‌اش به حسن روحانی خواستار استیفای حقوق شهروندی اقلیت‌های مذهبی و بخصوص بهاییان در ایران شده است.

این فعال حقوق بشر، که از شهریورماه ۱۳۸۹ تا به حال در بازداشت به سر می‌برد، با اشاره به قتلِ یک شهروند بهایی در هفته‌های گذشته، این قتل را یادآور قتل‌های زنجیره‌ای دانسته است.

سیمین فهندژ، سخنگوی جامعه بهاییان، در ژنو می‌گوید که نامه‌هایی مثل نامه نسرین ستوده می‌تواند تأثیر بسیاری بر تغییر شرایط بهاییان داشته باشد.

«اینچنین نامه‌ها تأثیر بسیار زیادی دارند. به دلیل اینکه نشان می‌دهند بسیاری از مردم در ایران، چه فعالین حقوق بشر و چه افرادی مثل خانم ستوده، می‌دانند که بهائیان بدون دلیل دستگیر می‌شوند و حقوق آنها نقض می‌شود.»

خانم فهندژ به قانون اساسی جمهوری اسلامی اشاره می‌کند که اساساً بهاییان را حتی به عنوان اقلیت مذهبی هم نمی‌پذیرد. او همچنین از قتل‌ها و برخوردهای مشابه دیگری می‌گوید که در طول سال‌ها در جامعه بهایی ایرانی رخ داده است.

«در قانون اساسی جمهوری اسلامی، سه دین به عنوان اقلیت دینی حساب می‌شوند و دیانت بهایی جزو این دین‌ها حساب نمی‌شود. یعنی جمهوری اسلامی، دیانت بهایی را یک دین نمی‌داند و در مجامع بین‌المللی هم وقتی که در مورد حقوق اقلیت‌های دینی صحبت می‌شود، معلوم است که حکومت ایران منظورش بهایی‌ها نیست. از سال 2005 در ایران حداقل 9 بهایی به قتل رسیده‌اند یا در شرایط مشکوکی در گذشته‌اند و 52 نفر دیگر نیز از سوی عاملان حکومت یا افراد ناشناس مورد تهاجم فیزیکی قرار گرفته‌اند. تمام این رویدادها بدون پیگرد بوده و هیچکس تاکنون به دلیل کشتن بهایی‌ها یا تهاجم فیزیکی مجازات نشده. آقای روحانی هم در صحبت‌های خودشان از حقوق شهروندی بسیار حرف زده‌اند، از حقوق مساوی مردم، از حقوق اقلیت‌ها و ما امیدمان این است که آقای روحانی به این مورد رسیدگی کنند و نشان دهند که چنین رویدادهایی در مصونیت قضایی انجام نمی‌شوند و تغییری که در حرف‌هاشان می‌گویند می‌خواهند در ایران انجام دهند، انجام شده است.»

محمد اولیایی‌فرد، حقوق‌دان و وکیل دادگستری در ترکیه هم از تفاوت قانون اساسی روی کاغذ و در عمل می‌گوید:

«ما می‌بینیم که در قانون اساسی ایران، برای افراد در همه موراد حقوق برابر در نظر گرفته شده، حق تحصیل، کسب، آموزش، درمان، ولی عملاً این حقوق برابر اجرا نمی‌شود. حتی در مورد میثاقین بین‌المللی هم به این صورت است که ایران، متعهد و امضاکننده آنهاست که در آنها حقوق شهروندی برابر در نظر گرفته شده است.»

به گزارش رادیو فردا اولیایی‌فرد، از امکان سوء استفاده‌ای می‌گوید که قانون برای شهروندان فراهم می‌کند. کسی‌که یک شهروند بهایی را بکشد، می‌تواند با طرح موضوع محدورالدم بودن او، از مجازات بگریزد:

«اگر قاتل تعقیب کیفری شود و دستگیر شود، امکان دارد در محاکمه و میزان مجازات برای چنین قاتلی حدود قانونی در نظر گرفته نشود و در واقع امکان دارد که قاتل در دادگاه دفاع کند که من تشخیص دادم که مقتول محدورالدم است و به همین جهت او را کشتم. چیزی که در قتل‌های محفلی کرمان می‌بینیم که علی‌رغم آنکه پنج بسیجی افراد زیادی را کشته‌اند، و علی‌رغم این‌که مقتولین مسلمان بوده‌اند، ولی به زعم این پنج بسیجی اینها را گفته‌اند محدورالدم هستند. الان بعد از 10 سال و چهار بار نقض دادرسی در دیوان عالی کشور، اخیراً می‌بینیم که احکام مجازات برای اینها صادر شده. بنابراین وقتی که در مورد افراد مسلمان این‌طور رسیدگی می‌شود، دغدغه‌های خانم ستوده واقعی است، چون اجرا نمی‌شود و حقوق برابر در نظر گرفته نمی‌شود و بیم این هست که این‌گونه قتل‌ها در جامعه اضافه شود.»

نسرین ستوده، پشت دیوارهای زندان، از رئیس‌جمهور می‌پرسد حتی اگر قاتل این شهروند بهایی شناسایی شود مگر چه مجازاتی در انتظار او خواهد بود؟ خانم ستوده در پاسخ به پرسش خود می‌نویسد: «پاسخ تلخ این پرسش را شما بهتر از من می‌دانید!»

شکنجه و ضرب و شتم یک کارگر دیگر توسط پلیس امنیت

استاندارد

e124درحالی‌که هنوز به پرونده ستار بهشتی قربانی ضرب و شتم پلیس فتا در بازداشت رسیدگی نشده است، یک قربانی جدید ضرب و شتم پلیس امنیت با تنی مجروح و شکنجه دیده به بند 350 منتقل شد.

به گزارش کلمه، هفته گذشته رضا نقوی (بهروز) که طی 24 ساعت بازداشت در پلیس امنیت مورد و ضرب و شتم شدید قرار گرفته و آثار ضرب و شتم و جراحت در بسیاری از نقاط بدن وی مشهود است به بند 350 زندان اوین منتقل شد.

رضا نقوی با داشتن گرایش ملی‌گرایانه، کارگری از اهالی رباط کریم و همشهری ستار بهشتی، جرمش نوشتن شعار روی دیوار بوده است.

19 شهریور ماه وی درحالی‌که مشغول نوشتن شعار «دفاع از تک تک زندانیان سیاسی وظیفه اخلاقی و انسانی ماست» روی دیوار بوده بوسیله نیروی انتظامی دستگیر و در مسیر انتقال به مقر پلیس اطلاعات و امنیت تهران به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

ضرب و شتم شدیدتر همراه با فحاشی و توهین به وی پس از انتقال به مقر و بازداشتگاه پلیس اطلاعات و امنیت تهران نیز همچنان ادامه داشت.

بنابر گزارش خبرنگار کلمه، در تاریخ 20 شهریور که وی به بند 350 زندان اوین منتقل شده آثار ضرب و جرح و شکنجه در سر و صورت، کمر و پاهایش مشهود بوده که بوسیله بهداری زندان اوین و مسئولان بند 350 صورت جلسه شده است.

رضا (بهروز) نقوی کارگر ساختمانی و از اهالی رباط کریم و همشهری زنده یاد ستار بهشتی است و کفالت پدر سال‌خورده و از کار افتاده خود را نیز بر عهده داشته است.

پیشتر در شرایطی مشابه ستار بهشتی نیز درحالی‌که در پلیس امنیت مورد ضرب و جرح قرار گرفته بود به زندان اوین منتقل و بلافاصله از این زندان خارج شد ولی در حین بازداشت در پلیس امنیت بدلیل ضرب و شتم شدید و شکنجه جان باخت که پرونده وی هنوز در مرحله تحقیقات قرار داشته و فقط منجر به صدور کیفرخواست قتل غیر عمد از سوی مأمور پلیس امنیت شده است.

پایان ریاست مردی که نه «شریعت» داشت و نه «علامه» بود

استاندارد

e122از پایان ریاست «صدرالدین شریعتی» می‌گویم. رییس دانشگاه علامه طباطبایی تهران. هشت سال پیش که احمدی‌نژاد و جریان اصول‌گرای مورد نظر رهبر، قدرت و دولت را تحویل گرفتند، شریعتمداری به دانشگاه علامه رفت تا سیاست‌های اصلاح نظام علوم انسانی ایران را با همفکرانش رقم بزند، که زد و اما در واقع رید! تا دل‌تان بخواهد استاد اخراج کرد؛ ناکارآمد و دانشجو اخراج کرد.

حالا که دولت روحانی آمده، یکی از کارهای خوبش، همین اصلاحات است. همین که چنین فردی در صدر مهمترین دانشگاه علوم انسانی نباشد، مهم است. به نظرم این روایت سلیمان محمدی، روزنامه‌نگار و دانشجوی اخراجی علامه را بخوانید تا بدانید چه جانوری بود این شریعتی که نه شریعت داشت و نه علامه بود:

روایتی از پنج دیدار با صدرالدین شریعتی / از رفتن شریعتی خوشحال نیستم

صدرالدین شریعتی را مجموعا پنج بار دیده‌ام، به عبارتی می‌شود به ازای هر دو ترم تعلیق از تحصیل و ممنوع‌الورود شدن به دانشگاه، یک دیدار چند دقیقه‌ای. او یازده ترم از تحصیل محرومم کرد و در نهایت هم از دانشگاه اخراج، می‌شود شش سال وقفه در زندگی‌ام.

می‌گویم او کرد چون به جرات می‌توانم بگویم این بیشترین محرومیت از تحصیل «با حکم یک رییس دانشگاه» در دنیا است! یازده ترم تعلیق آنقدر مسخره است که وقتی دو روز پیش لابه‌لای صحبت کردن با دکتر توفیقی (سرپرست وزارت علوم) به این عدد رسیدم، ناگهان تمرکزش شکست و چهره متفکر و چشمان تنگ‌کرده‌اش باز شدند و بلند خندید: « یازده ترم! چه کرده!»

یکم

اولین‌باری که شریعتی را دیدم وعده‌اش را داد: «تو مدرکی از من نمی‌گیری.» سال 84 بود. درست همزمان با تحلیف محمود احمدی‌نژاد، اعتراض‌های خیابانی گسترده‌ای در شهرهای کردستان ایران شروع شد و 30 روز تابستانی هم طول کشید. در نهایتش گفته شد 21 شهروند کشته شدند و شهرها آرام شد. مهرماه که دانشگاه شروع شد، ویژه‌نامه‌ای حول همین مسأله آماده کردم. گزارش‌ها و گفتگوهایش آسیب‌شناسانه و حقوقی بود. روال این بود که سردبیر فایل صفحه‌بندی شده را تحویل معاونت دانشجویی بدهد و نسخه‌های چاپ شده را تحویل بگیرد. بعد از چندین جلسه با این معاونت و کم و زیاد کردن، بالاخره کار به رییس دانشگاه رسید. فکر کنم یکی دوماه بیشتر از رفتن دکتر حبیبی نمی‌گذشت.

خودم را که معرفی کردم، سرش را بالا آورد و بدون مقدمه و طرح مسأله گفت: «با خودت چه فکری کرده‌ای؟ یک مشت تجزیه طلب یک غلطی کرده‌اند آنوقت آمدی می‌گویی با پول بیت‌المال، آن‌هم در دانشگاه علامه این را چاپ کنیم. اصلا باید دید خودت چرا اینها را نوشته‌ای!»

اول درباره مطالب و مشی آسیب‌شناسانه‌ی مجله توضیحی دادم و بعد مطابق رسم آن سال‌ها آمدم یادآوری کنم که به راحتی نمی‌تواند اینطور نسخه بپیچد: «حاج‌آقا دانشجوها در جریان داستان‌های این ویژه نامه هستند، ممکن است منتشر نشدن آن مسأله‌ساز شود.» این‌بار که سرش را بلند کرد، با تمام وجودم غیض را در صورتش دیدم: «از این به بعد در این دانشگاه من تصمیم می‌گیرم نه دانشجو.»

همین‌طور که کاغذها را جمع می‌کردم، آرام گفتم خلاصه ششصد دانشجو در حمایت از این مجله نامه‌ای امضا کرده‌اند. به چشم‌هایم زل زد و با قاطعیت گفت «تو مدرکی از من نمی‌گیری»

دوم

اگر اشتباه نکنم بهمن همان سال بود، رئیس دانشگاه آمد دانشکده (علوم اجتماعی و ارتباطات) تا جایزه‌های مسابقه فوتسال دانشجویی را بدهد. مدت زیادی از اخراج دکتر نمکدوست نگذشته بود. حجه‌الاسلام شریعتی در آمفی تاترِ تا خرخره پر از دانشجوی دانشکده مشغول سخنرانی بود. وسط صحبت‌هایش بچه‌ها شروع کردند اعتراض کردن و او هم پاسخ تهدیدآمیز دادن. مراسم به هم خورد، سالن خالی شد و دانشجوها شریعتی را اول در آمفی تاتر و بعد از آن در دفتر ریاست دانشکده به عبارتی محاصره کردند. دمِ غروب بود، چهار ساعت از تجمع گذشته بود و نیروهای حراست از ساختمان مرکزی آمده بودند، حاج‌آقا ذره‌ای از مواضعش کوتاه نمی‌آمد و داشتیم به شب نزدیک می‌شدیم که نتیجه این وضعیت از هم پاشیدن خود به خودی تجمع بود. برای همین و از سر اجبار پیشنهاد رییس حراست دانشگاه را قبول کردیم که برویم مذاکره. یادم است بچه‌ها چهار خواسته داشتند، همه را به رییس دانشگاه انتقال دادیم. هیچ‌کدام‌شان را نپذیرفت که هیچ، کلی هم خطابه کرد که چه فکر کردین و قس علیهذا! از پشت میز بلند شدیم برویم، نگاهی کرد و گفت:‌ «می‌دانم مشکلت چیست، کاری که کردید مردانه نبود!»

سوم

ترم اول سال بعد بود. دبیر شورای صنفی شده بودم. دانشکده هنوز اینترنت نداشت! نامه‌ای نوشتیم و برای همه استادها بردیم که امضا کنند تا اینترنت‌دار شویم. چند روزی گذشت و با عنوان جعل امضای اساتید به کمیته انضباطی احضار شدم. هفت هشت نفری نشسته بودند. سه نفر بیشتر را نمی‌شناختم. آقای شریعتی به عنوان رییس جلسه، معاون دانشجویی و رییس حراست دانشگاه. لابه‌لای توضیحم درباره نامه و امضاهایش و زنده و حاظر بودن همه امضاکنندگان، آقای شریعتی از جایش بلند شد و همین‌طور که بلند بلند می‌گفت: «اصلا نمی‌دانم چرا می‌گذارند این معلوم‌الحال حرف بزند» از سالن بیرون رفت.

چهارم

یک ترم تعلیق خوردم و به دانشگاه هم ممنوع الورود شدم. به دیوان عدالت شکایت کردم. دیوان حکم لغو حکمم را داد اما نه تنها حکم لغو نشد، که دو ترم دیگر هم به آن اضافه شد. همین‌طور بی حساب و کتاب تعلیق می‌خوردم. آن زمان هم که تعلیق اینقدر عادی نشده بود. برای همان یک ترم اول، ده بار از خبرگزاری‌های داخلی و خارجی برای مصاحبه زنگ زدند.

کمیته‌ای‌ها حرف نمی‌فهمیدند، شریعتی هم هیچ رقم قبول نمی‌کرد حضوری با او حرف بزنم. کانالی غیر رسمی پیدا کردم، یکی از دوستان خانوادگی حاج‌آقا! داستان را برای‌شان توضیح دادم و گفتم تنها چیزی که می‌خواهم نیم ساعت گوش کردن به حرف‌هایم است. فردایش به امید اینکه لابی به بار نشسته است، دم در اتاقش نشسته بودم. از اتاق بیرون آمد و همینطور که توی راهرو سمت آسانسور می‌رفت بدون اینکه نگاهم کند، یک نفس و با صدایی بم گفت: «این کاری که کردی به معنای تهدید خانواده‌ام است، برو دست از سر خودت بردار، کاری نکن روزگارت را سیاه کنم.» «جواب این کارت را هم می‌گیری» آخرین جمله‌ای بود که قبل از بسته شدن در آسانسور شنیدم.

فردای همان روز احضار شدم دادگاه انقلاب و…

پنجم

ترم‌های تعلیق و ممنوع‌الورودیم به دانشگاه به هفت رسیده بود. دیگر همه عاصی شده بودند. شریعتی حاظر نشد پرونده آموزشیم را حتی به حراست وزارت علوم بدهد. به عبارتی پرونده‌ای در دانشگاه نداشتم. رییس حراست دانشگاه هم از پیگیری‌هایم خسته شده بود. دسترسی به حاج‌آقا هم برایم ممکن نبود. یکی از همین براداران که می‌خواست شَرم را از سر خودش وابِکَنَد، آدرس مسجد قبا را داد.

آخرهای اذان ظهر بود که درِ مسجد رسیدم؛ ردیف دوم نشستم. حاج‌آقا با چهار بادیگارد مشغول خواندن خطبه‌های قبل یا بعد از نماز جماعت ظهر بود. حرف‌هایش که تمام شد رفتم درست بغل‌دستش نشستم. سلام و معرفی کردم، گفت نمی‌شناسمت. گفتم می‌دانم که می‌شناسید، بیایید همه سوتفاهم‌ها را تمام کنیم و با هم حرف بزنیم. همینطور که با تسبیحش وَر می‌رفت بالا را نگاه کرد:‌‌ «به خدا قسم اگر خانه‌ خدا نبود حتی جواب سلامت را هم نمی‌دادم.» گفتم می‌دانم خیلی درباره من بد گفته‌اند ولی یکبار هم که شده به حرف‌هایم گوش کنید، فقط شش واحد از لیسانس من باقی مانده، غیر حضوری هم که شده بگذارید حق تحصیلم را بگیرم و بروم، حتی اگر فکرهایتان هم درباره من درست باشد اینطور دیگر شرم کم می‌شود. برگشت توی صورتم نگاه کرد، کمی خیره ماند و گفت: «چی؟ حق تحصیل؟ از نظر من تو به لحاظ اخلاقی فاسدی و به لحاظ سیاسی هم معاند، اگر به من باشد حق حیات هم نباید داشته باشی، حالا آمده‌ای حق تحصیل از من می‌خواهی.»